یک روز تصمیم گرفتم او را به خانه ام دعوت کنم! چه بشور بساب ها که نکردم! چه غذا ها که نپختم! برای پذیرایی انواع و اقسام میوه های فصل و غیر فصل، آجیل و شیرینی از خشک تا تر و... خسته ات نکنم، هزار و یک جور خوردنی...
بهترین لباس موجود در بازار و بهترین آرایش و عطر فرانسوی اصل و خلاصه هزار یک جور رسیدگی به خود....
میز شام چیده شده و چند خدمتکار مسئول رسیدگی به کارها و پذیرایی تا من و او لحظات خوبی داشته باشیم...
وقتی زنگ پنت هوسم به صدا در آمد، تنم لرزید...
وارد که شد، گوشه ی چهارردیواری کوچک، روی زمین نشست. آنقدر با مهربانی استکان لب پریده را برداشت و چای بهارنارنجِ حیاطِ خانه را که خودم خشک کرده بودم نوشید که جان گرفتم. دست که در سفره ی نان و پنیرم برد، اشتهایش مرا متعجب کرد!جوری میخورد که انگار تا حال به خوبی این غذایی نخورده است...
لباسهایم آنقدر کهنه و نخ نما بود که خیس عرق شدم از شرم و او لبخند به لب داشت! خانه بوی نم و کهنگی میداد و گاهی بوی فاضلاب از کوچه به درون خانه می آمد...
پرسید راضی هستی؟
گفتم الحمدالله
لبخند زد و برخواست....
گفتم یک استکان چای دیگر؟
گفت مگر برای صبحانه ی فردایت نیست؟
گفتم تا فردا! مهمانی! بمان!
گفت من که همیشه ایجا هستم!مگر بدون من بوده ای؟
لبخند زدم و لبخند زد...
خدا رفت و خانه ی کوچکِ پر از نورِ خدا زیبا تر از هزاران پنت هوس شد و عطر بهشت از آن اتاقک نمور تا صاحب الزمان رسید و آقا فرمود: بوی بهشت را از جانب...
از خواب پریدم... نگاهی به خانه ام کردم... خدا کجایش بود؟
فریاد زدم: خدا کجایی؟